باید از محشر گذشت. این لجن زاری که من دیده ام سزای سخره هاست گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است. عذر میخواهم پری . عذر میخواهم پری…
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند.
توی جنگلها نمی آیم فرود . شاخه زلفی گو مباش
آب دریا ها کفاف تشنه ی این درد نیست بره هایت میدوند سوی باریکه
عزیزم راه خود گیر و برویک شب مهتابی از این تنگنا
بر فراز کوهها پر میزنم
میگذارم میروم ناله ی خود میبرم
میگذارم میروم ناله ی خود میبرم دردسر کم میکنم.
چشم های خیره می پاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش کبر فرعونی و سحر سامریست دست موسی و محمد با من است. میروی وعده ی آنجا که با هم روز وشب را آشتیست صبح چندان دور نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر