وتوعروسک گردان عروسکی هستی که در بی حضور تو عروسک گردانی پیشه کرده بود ! شاید دست سر نوشت همین نخهای نامرییست که دستان مرا در بند کرده اند . چه کسی میخندد ؟ وقتی به فرمان دستان تو دست سرنوشت عروسک را میگریاند..........................................نظر یادت نره نازنین .

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

رسوا

شمع و پروانه منم مست میخانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
یار پیمانه منم از خود بیگانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
چون باد صبا دربه درم با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
تو ای خدای من شنو نوای من
زمین و آسمان تو می لرزد به زیر پای من
مه و ستاره بال تو می سوزد به ناله های من
رسوای زمانه منم دیوانه منم
وای از این شیدا دل من مست و بی پروا دل من
مجنون هر صحرا دل من رسوا دل من
ناله تنها دل من داغ حسرت‌ها دل من
سرمایه سودا دل من رسوا دل من رسوا دل من
خاکستر پروانه منم خون دل پیمانه منم
چو شور ترانه توئی چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم

زندگی



می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...
ستایش کردم ، گفتند خرافات است...
عاشق شدم ، گفتند دروغ است...
گریستم ، گفتند بهانه است....
خندیدم ، گفتند دیوانه است...
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .
.

دكتر شریعتی

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

شکوه ناتمام




آی آسمان!....باور مکن , کاین پیکر محزون منم , من نیستم!.... من نیستم.

رفت عمر من از دست من , این عمر پست و مست من یک عمر با بخت بدش بگریستم , بگریستم
لیک عمر پای اندر گلم....باری نپرسید از دلم......من چیستم ؟ من کیستم؟

شکوه ناتمام



آی آسمان!....باور مکن,کاین پیکر محزون منم من نیستم!.... من نیستم.

رفت عمر من از دست من , این عمر پست و مست من یک عمر با بخت بدش بگریستم , بگریستم
لیک عمر پای اندر گلم....باری نپرسید از دلم......من چیستم ؟ من کیستم؟

من از این دنیا چی میخوام

من از این دنیا چی میخوام ؟ دو تا صندلی چوبی , که من و تو رو بشونه , واسه گفتن خوبی
من از این دنیا چی میخوام ؟ یه وجب زمین خالی , همونقدر که یک اتاقک , بشه خونه خیالی
من از این دنیا چی میخوام ؟ یه جعبه مداد رنگی , بکشم رو تن دنیا رنگ خوبی و قشنگی , آدمهای دست و دلباز از توی قلک طاقچه , بردارند بذر محبت , واسه بارداری باغچه
من از این دنیا چی میخوام ؟ دو تا بال برای پرواز, برم تا روز تولد ، برسم به فصل آغاز, برم پیش بچه های , که یه لقمه نون ندارند , که یه شب با یه دل سیر, چشماشون رو هم بذارند, بگم غصه ها سر اومد , گریه بس، که بهتر اومد ,,, گریه بس که بهتراومد ... !

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

زندگی




زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ , پرشی دارد اندازه ی عشق , زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود , زندگی مجذور آینه است ,,,
زندگی گل به توان ابدیت , زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست , زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست , هر کجا هستم باشم , آسمان مال من است , من نمی دانم که چرا میگویند اسب حیوان نجیبیست کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست , گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد ,,,
چشم ها را باید شست , جور دیگر باید دید ...

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند ، دلم تنگ است , بیا امشب که بس تاریک و تنهایم , بیا ای روشنی ، اما بپوشان رویکه می ترسم تو را خورشید پندارند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم که چشم از خواب بردارند ,,, نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را , نمی خواهم بداند هیچ کس ما را , و نیلوفر که سر بر می کشد از آب ، پرستوها که با پرواز و با آوازو ماهیها که با آن رقص غوغایی ، نمی خواهم بفهمانند بیدارند ,,, شب افتاده ست و من تنها و تاریکم , و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند پرستوها و ماهیها , و آن نیلوفر آبی , بیا ای مهربان با من , بیا ای یاد مهتابی ... بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند , شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها ... دلم تنگ است , بیا بنگر چه غمگین و غریبانه ، درین ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام , با این پرستوها و ماهیها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی , در این ایوان سرپوشیده ی متروک شب افتاده است , و در تالاب من دیریستکه در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها ، پرستوها ...

تو به من خندیدی !



تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا ؟
خانه کوچک ما...
سیب نداشت

عشق واقعی


آنقدر دوستت دارم ,,,
که هر چه بخواهی همان را بخواهم,,,
اگر بروی شادم,,,
اگر بمانی شادتر,,,
تو را شاد تر می خواهم,,,
با من یا بی من.
بی من اما ,,,
شادتر اگر باشی کمی ,,,
- فقط کمی - ,,,
...ناشادم...
و این همان عشق است...
عشق با همین تفاوت است...
همین تفاوت که به مویی بسته است,
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

به یاد او

ازپس اين حصار سرد و دلتنگی
تا ابد بر ديوار نگاهت مصلوب می مانم
می دانم که از سنگينی نگاهت
ديوار خواهد شکست



نمیدانم چه میخواهم بگویم

نمي دانم چه مي خواهم بگويم
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته است
نميدانم چه مي خواهم بگويم
غمي در استخوانم مي گدازد
خيال ناشناسي آشنا رنگ
گهي مي سوزدم گه مي نوازد
گهي در خاطرم مي جوشد اين وهم
ز رنگ آميزي غمهاي انبوه
كه در رگهام جاي خون روان است
سيه داروي زهرآگين اندوه
فغاني گرم و خون آلود و پردرد
فرو مي پيچدم در سينه تنگ
چو فرياد يكي ديوانه گنگ
كه مي كوبد سر شوريده بر سنگ
سرشكي تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه مي جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاري كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگرسوز
پريشان سايه اي آشفته آهنگ
ز مغزم مي تراود گيج و گمراه
چو روح خوابگردي مات و مدهوش
كه بي سامان به ره افتد شبانگاه
درون سينه ام دردي است خونبار
كه همچون گريه مي گيرد گلويم
غمي آشفته دردي گريه آلود
نمي دانم چه مي خواهم بگويم

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

هوای گریه با من



دلم گرفته اي دوست هواي گريه با من , گر از قفس گريزم کجا روم کجا من ؟
کجا روم که راهي به گلشني ندانم , که ديده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ‌ام به کس دل، نه بسته کس به ‌من نيز , چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها من
ز من هر آنکه او دور، چو دل به سينه نزديک , به من هر آن که نزديک ، از او جدا جدا من !
نه چشم دل به ‌سويي ، نه باده در سبويي , که تر کنم گلويي به ياد آشنا من
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟ , که گويدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من ؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابري , دلم گرفته اي ‌دوست، هواي گريه بامن
.




سيمين بهبهاني

بدون شرح


۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

عروسک



و تو عروسک گردان عروسکی هستی که در بی حضور توعروسک گردانی پيشه کرده بود ! شايد دست سرنوشت همين نخ های نامرییست که دستان مرا در بند کرده اند . چه کسی می خندد ؟ وقتی به فرمان دستان تودست سرنوشت عروسک را می گرياند ...

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آدمک





آدمک ,,,
نمی دانم از کدامین دیار سرد، در این حرمت گرم نشسته ای؟
آدمک، ازهجوم پرواز کلاغ های سیاه بر شا لیزارهای رفته از یاد،
چه خبر؟
آدمک ، از تنهایی نیلوفرهای نشسته درمردابهای شوم اندوه ،
چه خبر؟
آدمک ، از پرواز بلند قاصدک ها ی وحشی رها شده درهجوم تند با دهای سیاه،
چه خبر؟
آدمک ،از جوانه های روییده برشوره زار تنهایی که به امید باران دست به آسمان برده اند ،
چه خبر؟
آدمک ،از دستان ترک خورده دخترکانی که با خاکُ خار وداس پیمان دیرینه دارند،
چه خبر؟
آدمک ازرقص آرام خوشه گندم های اسیر، دردستان نسیم سرد سپیده دمان،
چه خبر؟
آدمک ، از زلالی شبنم های نشسته در خلوت گل بوته ، علف های صحرایی ،
چه خبر؟
آدمک ،
از شکستن سکوت دشت ، در گذر نوا و نی چوپان های شبگرد،
از عبور گله های برکت ،
از تنهایی بی ترانه بیشه ،
از حضورپر آوازه درهم پیچیده ریشه ،
چه خبر؟
آدمک، از ظلمت شبهای بی ستاره ،
از هم آغوشی جویبارو کویر،
ازطپش قلب کوچک چکاوک ،
از هجوم سیاه کلاغ های مانده در سرما،
چه خبر؟
آدمک، از سردرگمی، از انتظار باران ، ازنفس های زمین،
چه خبر؟
آدمک، از کویر خشک احسا س من،
چه خبر؟
آدمک، از غربت من از اندو ه تو،
چه خبر؟
آدمک، از من از تو
چه خبر?

عشق و دوست داشتن


عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها برآن اثر مي گذارد، اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي مي کند وبر آشيانه بلندش روز وروزگار را دستي نيست ...عشق، تملک معشوق است و دوست داشتن، تشنگي محوشدن در دوست ...عشق، مأمور تن است و دوست داشتن، پيغمبر روح ...عشق، غذاخوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن، « همزباني درسرزمين بيگانه يافتن » است ...نيروانا، آتش عشق درخدا!! چه کسي به اين پي برده است؟! آتش عشق در روح خدا، آتشي که همه هستي تجلي آن است؛ آتش گرم نيست، داغ نيست، چرا؟! نيازمندي در آن نيست، تلاطم در آن نيست، نااستواري، شک، تزلزل، ترديد، نوسان، وسواس، اضطراب ... نگراني درآن نيست؛ اما آتش است، آتشين تر ازهر آتشي، آتشين تر از همه آتشها، آتشي که پرتو يک زبانه اش آفرينش است، سايه اش آسمان است، جلوه اش کائنات است؛ گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانهاست ...





.


دکتر علی شریعتی

سربر شانه تو

آن بو کزان گيسو
در جان چونفس خوشبو
آری به خدا نيکوست
می مانم و می مانم
سر در خم آن گيسو
تا در تو بميرم من
تا با تو برويم من

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

نقش خیال



آن شب که دلم لرزيد , گفتی به کنارم باش و از آينه چشمم نقشی به خيال انداز, تو ماندی و من ماندم تا صبح در آغوشت , يکبار گشودم چشم ديدم همه جا بی تو بی خود شده ام , با تو آخر چه بگويم من ؟ اين را که دلم ترسيد؟ ديدی ز خيال تو نقشی ز قلم لرزيد !

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

سرنوشت

از بهشت که بیرون آمد ، دارایی اش فقط یک سیب بود . سیب سرخ حوا . سیبی که به وسوسه آن را چیده بود . و مکافات این وسوسه هبوط بود .
فرشته ها گفتند تو بی بهشت می میری . زمین جای تو نیست . زمین همه ظلم است و فساد . انسان گفت :
اما من خودم ظلم کرده ام . زمین تاوان ظلم من است . اگر خدا چنین می خواهد . پس زمین از بهشت بهتر است .
خدا گفت :
"برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد ، زمینی آکنده از شر و خیر آکنده از حق و باطل ، از خطا و صواب ؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه ..."
و فرشته ها همه گریستند . اما انسان نرفت . انسان نمی توانست برود . انسان بر درگاه بهشت وامانده بود . می ترسید و مردد بود .
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد . چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت .
انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد .
خدا گفت :
"حال انتخاب کن . زیرا تو برای انتخاب کردن آفریده شدی . برو و بهترین را برگزین که بهشت ، پاداش به گزیدن توست .
عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد . تا تو بهترین را برگزینی . "
و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد . رنج و نبرد و صبوری را .
و این آغاز انسان بود !!!

وسوسه

سیبی از درخت وسوسه


نامت چه بود؟ آدم ...فرزندِ كي ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری... بنویس اول یتیم عالم خلقت . محل تولد؟ بهشت پاک ...اینک محل سکونت؟ زمین خاک ...آن چیست بر گُرده نهادی ؟ امانت است... قدت ؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک ...اعضای خانواده ؟ حوای خوب و پاک ، قابیل وحشتناک ، هابیل زیرخاک ...
روز تولدت ؟ در جمعه ای ، به گمانم روز عشق ... رنگت ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه ... وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین ...جنست ؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا ...شغلت ؟ در کار کشت امید بروی خاک... شاکی تو؟ خدا...نام وکیل؟ آن هم فقط خدا ... جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه تنها همین؟ همین و بس ... حکمت ؟ تبعید در زمین... همدمت در گناه ؟ حوای آشنا ... ترسیده ای؟ کمی... زچه ؟ که شوم من اسیر خاک ... آیا کسی به ملاقاتت آمده است ؟ بلی... چه کس ؟ گاهی فقط خدا... داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی... ولی که چه ؟ حکمی چنین آن هم به یک گناه ؟!!!! ... دلتنگ گشته ای ؟ زیاد... برای که ؟ تنها فقط خدا ... آورده ای سند ؟ بلی چه ؟ دو قطره اشک... داری تو ضامنی ؟ بلی... چه کس ؟ تنها کسم خدا... در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند ,,, دعا.




الهه ناز


بگو عزیز دل من ! بگو الهه ی نازم !
چگونه با کلماتم مشابه تو بسازم ؟

چگونه چشم تو این کاسه ی شراب و عسل را
در این غزل بسرایم ؟ چگونه محرم رازم ؟

چگونه می شود از جادوی صدات نوشتن ؟
چگونه با کلمات از صدا حریر بسازم ؟

چگونه وسوسه ی سرخ و خیس و داغ لبت را
به روی کاغذ شعرم بیارم و نگدازم ؟

اگر چه خوبی و مومن، اگر چه پاک و مقدس،
اگر چه – فاش کنم – ردّ پات مُهر ِنمازم

ولیکن از تو نوشتن مثال بوس ِصریح است
چگونه ات بسرایم حبیب غیر مجازم ؟


دعا


با هم بیاییم دعا كنیم , خدامونو صدا كنیم
كه آسمون بباره , فراوونی بیاره
ازش بخواهیم برامون , سنگ تموم بذاره
راههای بسته واشه , هیچكی غریب نباشه
صورت و شكل هیچكس , مردم فریب نباشه
شفا بده مریضو, خط بزنن ستیزو
رو هیچ دیوار و بومی , نخونه جغد شومی
دعا كنیم رها شن , اونا كه توی بندند
از بس نباشه نا اهل , زندونا رو ببندند
خودش می‌دونه داره , هركسی آرزوئی
این باشه آرزومون , نریزه آبرویی
سیاه و سفید یه رنگ بشه , زشتیهامون قشنگ بشه
كویرا آباد بشن , اسیرا آزاد بشن
خودش می‌دونه داره , هركسی آرزوئی
این باشه آرزومون , نریزه آبرویی

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عشق و شیفتگی !


خواهش بي درنگ و لحظه اي ، شيفتگي خوانده ميشود.در حقيقت مجموعه اي از عقده هاست که ديگري را فرا ميخواند .عشق روابط دوستانه اي را ميطلبد که گرماي آتش در درون خود دارد و ريشه گرفته و رشد ميکند.مشخصه شيفتگي احساس نا امني است.
در عين حال که احساس هيجان و اشتياق ميکني ،اما ذاتا شاد نيستي . شک و ترديد هاي بيمورد ، سوال هاي بي جواب ، خبرهاي جسته و گريخته اي درباره محبوبت ميشنوي که نميتواني سريعا به جواب برسي و در اينجا ممکن است تمام روياهايت تباه شود .
عشق کاملا قابل فهم است و بي درنگ و به موقع نواقص و عيب ها را مي پذيرد. عشق حقيقي است . به شما توان و نيرو ميبخشد. جلوتر از شما پيش ميرود تا دل محبوبتان را تسخير کند. در حضور محبوب خود و حتي زماني که از او دور هستيد ، گرماي عشقش را حس ميکنيد. فاصله ها نميتوانند باعث جدايي شما شوند. ميخواهي به شما نزديکتر باشد ، اما چه نزديک چه دور ميدانيد که متعلق به شماست و ميتواند منتظر شما بماند.
شيفتگي حکم ميکند:" بايد همين حالا ازدواج کنيم نميتوانم ريسک کنم تا او را از دست بدهم . "
عشق مي گويد : " صبور باش ، عجله نکن ، آينده ات را با اطمينان طراحي کن . "
شيفتگي با هيجانات کاذب همراه است . تا وقتي از ارتباط خود با او اطمينان نيابيد تحمل مجاورت او براي شما سخت است . در حال که عشق بلوغ روابط دوستانه است . اول بايد دوست باشيد تا بتوانيد عاشق شويد.
شيفتگي فاقد اعتماد است .زماني که از شما دور است ، نگراني که مبادا گمراه شود و حتي گاهي او را کنترل ميکني .
عشق مفهوم کامل صداقت و اعتماد است . آرامش کامل داري ،احساس امنيت ميکني و هرگز دچار اضطراب و نگراني نميشوي. او هم اعتماد شما را در ميابد و همين درک متقابل ، قابليت اعتماد او را بالا ميبرد .
شيفتگي گاهي شما را به انجام کارهايي وا ميدارد که مدتي بعد پشيمان خواهي شد ، اما عشق هرگز.
عشق وراي همه چيز است ، چشمان شما را باز ميکند . شما را به تفکر وا ميدارد . از شما انساني برتر و بهتر از چيزي که بوده ايد ، ميسازد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

زیباترین


زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه ومعصومانه تو بود
زيباترين سخني که شنيدم سکوت دوست داشتني توبود
زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود
زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود
زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدارتوبود
زيباترين هديه عمرم محبت توبود
زيباترين تنهاييم گريه براي توبود
زيباترين اعترافم عشق توبود

افسوس

گمان کردم که او هم مثل من عاشق ترین عاشق در این دنیاست
گمان کردم که غمخواری برای این دل تنهاست
ولی افسوس...
ولی افسوس...
همه از عشق گفتنها تمام گریه کردن ها
تظاهر بود...تظاهر بود
همه عاشق نوازیها تمام صحنه سازیها
تظاهر بود...تظاهر بود
به خود گفتم دوباره بخت یارم شد
به خود گفتم که پایانی برای انتظارم شد
به خود گفتم که یار و یاورم دور از دیارم شد
به خود گفتم دوباره نوبت فصل بهارم شد
ولی افسوس ...
ولی افسوس...
همه از عشق گفتنها تمام گریه کردنها
همه عاشق نوازی ها تمام صحنه سازیها
تظاهر بود...تظاهر بود

دل دیوانه


چه بگویم بامن ای دل چه ها كردی
تو مرا با عشق او آشنا كردی
پس از این زاری نكن
هوس یاری نكن
تو ای ناكام ...دل دیوانه
با غم دیرینه ام
به مزار سینه ام
بخواب آرام ...دل دیوانه

حکمت خلقت زن


در كتاب "هبوط" در "كوير" دكتر شريعتي نوشته اي در مورد حكمت خلقت حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) صحبت مي كنه . در مورد اينكه حكمت نياز به همسر چيه مي گويد، خيلي خيلي فلسفه ي زيبايي داره...
الان آدم(مرد) خلق شده و در بهشت رها شده و اين نوشته ها نجواي دروني آدم (مرد) و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهايي به سر بردن در بهشت است:
(( چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت بودن ! در بهار، هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند باد تنهائي را در سرت بيدار مي كند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است. بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه جا، احساس مي كنيم كه در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم . بودنمان انتظار يك "بيت" شدن ! در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي يي را با ديگري مي بينيم...
اين است كه تنها خوشبخت بودن ، خوشبختي يي رنجزا است ، نيمه تمام است كه تنها بودن بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و براي آخرين بار در هستي ام رنج " تنهائي" را احساس كردم. "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود. تنها ديدن، تنها آشاميدن و تنها...، برزخي زيستن است.با دردها، زشتي ها و نا كامي ها آسوده تر مي توان "تنها" ماند . در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.تقيه درد، زيباترين ايمان است. رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به ياري نخوانيم، براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند.اما در بهشت چگونه مي توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب ، زمزمه ي مهربان جويبار ها و...چگونه مي توان دوست را خبر نكرد ؟ چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است." پروردگار مهربان من، از دوزخي ، اين بهشت رهائي ام بخش! در اينجا هر زمزمه اي بانگ عزائي و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي .در هراس دم مي زنم، در بي قراري زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني، است." بودن من" بي مخاطب مانده است.من در اين بهشت ، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. " تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي ! كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"دردم درد" بيكسي" بود.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

پدر . مادر



پدر باران است . مادر شعر عاشقانه خدا
مادر تک واژه ای ست زیبا
مادر عین زیباییست و البته که زیباتر از زیبایی چیزی نیست
قلب بزرگ خدا در سینه مادران میتپد
مادر دستی بر گهواره دارد ودستی در دست خدا
آنگاه که مادر گهواره را تکان میدهد
عرش خدا به لرزه در می آید
و همه فرشتگان سکوت میکنند
تا زیباترین سمفونی هستی را بشنوند " لالایی مادر را "
هیچ سنگی به آن سنگینی نیست
که بتوان آن را در یک کفه ترازو نهاد
و در کفه دیگر آن وزن مهر و قدر و قیمت مادرانه را سنجید
پدر بارانست ومادر خاک حاصلخیز
وزندگی با وجود این دو همزاد است
که سبز سبزوآبی آبیست
مادر عنوان عاشقانه ترین شعر خداست
شعری که مزمون آن چیزی جز عشق نیست
مادر همان عشقیست که در هیات آدمی بر خاک گام برمیدارد
مادر چیزیست شبیه خودس
هیچ چیز شبیه مادر نیست
مادر فقط مادراست
و اما پدر:
پدر میبخشد بی دریغ و دوست میدارد بی چشمداشت
پدر کار میکند آنگونه که شمع میسوزد
او در تب و تاب خود را آب میکند
تا که گرما و روشنی به من و شما ببخشد
تنها خداست که به خلوت وتنهایی پدران راه دارد
تنها خداست که میداند پدران چه میکشند و چه ها در دل دارند
پدران حضوری سبکبال دارند به چشم نمی آیند
و آنگاه که دیگر نیستند جایشان چه قدر خالیست
جای خالی پدران را با هیچ چیز نمیتوان پر کرد
پدر همان روحی است که خداوند به کالبد خاکی زندگی دمیده است
زندگی اگر زنده است دلیل آن پدران اند
این ابر باران زای حضور پدران بر سر زندگی
وسر زندگی تان هماره سایه گستر باد

عاشق


رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق
تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟
سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت
بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت
تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس
تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس
عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم
وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم
رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم
یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم
همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم
قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنه

صبر کن

صبر کن عشق زمين گير شود بعد برو
يا دل از ديدن تو سير شود بعد برو
اي کبوتر به کجا قدر دگر صبر بکن
آسمان پاي پرت پير شود بعد برو
تو اگر گريه کني بغض خدا ميشکند
خنده کن عشق نمک گير شود بعد برو
يک نفر حسرت لبخند تو را مي بارد
يک نفر حسرت لبخند تو را مي بارد
صبر کن
گريه به زنجير شود بعد برو
خواب ديدي شبي از راه سواري آمد
با ش تاخواب تو تعبير شود بعد برو

مادر ای مظهر ایمان و غرور


ای مرا مظهر ایمان و غرور
ای نگاه تو پر از گرمی و نور
ای صدای تو مرا روح نواز
هرگز از خویش مرا دور مساز
نازنین مادر من،
من به گلزار وجود،
چون گلی تشنه ی باران محبت هستم
هرگز ای ابر پر از رحمت و عشق،
نو گل تشنه ی خود را مبر از خاطر پاک!

جدایی

و آن روز که رفتی یاسها مردند
و برگهای خزان زده ی عمر یک یک افتادند
و قلب من کنار بوته ی یاسها پژمرد
و قلب تنهایم دوباره پرپر شد...
هوای ابری شهر در نگاه من خفته ست
و سیل غم و درد قلب تنها را
دوباره آزرده ست
صدا من امروز از عمیق ترین جایه این سینه ست
فغان و ناله و درد
سرود من مرده ست
و یار من انگار
چقدر آسوده ست
از این جدایی ها ز بی وفایی ها
خدا کند دل او همچو آسمان قشنگ
همیشه آبی باد...
خدا کند دل او همچو نام زیبایش
همیشه رنگین باد...!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

مجنون

باید از محشر گذشت.
این لجن زاری که من دیده ام سزای سخره هاست
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است.
عذر میخواهم پری . عذر میخواهم پری…

من نمیگنجم در آن چشمان تنگ با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند.

توی جنگلها نمی آیم فرود . شاخه زلفی گو مباش

آب دریا ها کفاف تشنه ی این درد نیست بره هایت میدوند سوی باریکه

عزیزم راه خود گیر و برویک شب مهتابی از این تنگنا

بر فراز کوهها پر میزنم

میگذارم میروم ناله ی خود میبرم

میگذارم میروم ناله ی خود میبرم دردسر کم میکنم.

چشم های خیره می پاید مرا

غرش تمساح می آید به گوش کبر فرعونی و سحر سامریست دست موسی و محمد با من است.
میروی وعده ی آنجا که با هم روز وشب را آشتیست صبح چندان دور نیست.

رها


۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

خدایا کفر نمیگویم


خدایا کفر نمیگویم " پریشانم . چه میخواهی تو از جانم ؟ مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا ! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی . نمیگویی ؟!
خداوندا ! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ای مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفترعمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی . نمیگویی ؟!
خداوندا ! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن ، از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
.

دکتر شریعتی

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

مشعل خاموش


لب ها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك,
رخساره پر غبار غم از سال هاي دور,
در گوشه اي ز خلوت اين دشت هولناك,
جوي غريب مانده بي آب و تشنه كام,
افتاده سوت و كور.

بس سال ها گذشته كز آن كوه سر بلند,
پيك و پيام روشن و پاكي نيامده ست.
وين جوي خشك, رهگذر چشمه اي كه نيست,
در انتظار سايه ابري و قطره اي,
چشمش براه مانده, اميدش تبه شده ست.

بس سال ها گذشته كه آن چشمه بزرگ
ديگر بسوي معبر ديرين روانه نيست.
خشكيده است؟ يا ره ديگر گرفته پيش؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت,
و اكنون كه نيست, ساز و سرود و ترانه نيست.

در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار,
بر بستر زوال و فنا, در جوار مرگ؛
با آن يگانه همدم ديرين دير سال,
آن همنشين تشنه, چنار كهن, كه نيست
بر او نه آشيانه مرغ و نه بار و برگ.

آنجا, در انتظار غروبي نشسته است,
كز راه مانده مرغي بر او گذر كند.
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير,
بر شاخة برهنه خشكش, غريب وار
سر زير بال برده, شبي را سحر كند.

اينست آن يگانه نديمي كه جوي خشك
همسايه است با وي و همراز و همنشين.
وز سال هاي سال,
در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت,
گسترده است پيكر رنجور بر زمين.

ـ «اي جوي خشك! رهگذر چشمه قديم!
وقتي مه, اين پرنده خوشرنگ آسمان,
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال,
آيا تو هيچ لب بشكايت گشوده اي,
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان؟

من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود, هر چه صفا يا سرور بود.
و آن پاك چشمه تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود, و ندانست هيچكس
كز كوهسار جودي, يا كوه طور بود.

آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت,
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ.
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار,
روشن چو چشم دختر من, پاك چون بهشت,
دوشيزه چون سرشك سحر, سرد چون تگرگ.

من خوب يادم آيد زآن پيچ تاب هات,
وآنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند.
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز,
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا,
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند.

و اكنون, چو آشيانة متروك, مانده اي
در اين سياه دشت, پريشان و سوت و كور.
آه اي غريب تشنه! چه شد تا چنين شدي,
لب ها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك,
رخساره پر غبار غم از سال هاي دور؟

عجب صبری خدا دارد


پرستو ها همه رفتند/ کبوتر ها همه رفتند/ همه همشهریان بار سفر بستند/ درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست/ نمی دانم بهاری هست؟/ نمی دانم صدایی هست؟/ عجب صبری خدا دارد/ عجب صبری خدا دارد/ عجب صبری خدا دارد/ همه همسایه ها رفتند/ همه عاشق دلها رفتند/ همه از خونه و کاشونه دل کندند/ درون خونه بیگانگان راهی پیدا نیست/ نمی دانم بهاری هست؟/ نمی دانم صدایی هست؟/ عجب صبری خدا دارد/ عجب صبری خدا دارد/ عجب صبری خدا دارد/ هوای باغ پاییزم/ هوای باغ پاییزم/ شکفتن رفته از حالم/ زدم...زدم سر بس که بر دیوار/ زدم سر بس که بر دیوار/ تکیده بر فقس بالم/ چنان بی یاور و یارم/ چنان بی یاور و یارم/ چنان بیگانه با خویشم/ که حتی سایه ام دیگر/ نمی آید به دنبالم/ عزیز من...دوست/ پرستو ها همه رفتند/ کبوتر ها همه رفتند/ همه همشهریان بار سفر بستند/ درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست/ نمی دانم بهاری هست؟/ نمی دانم صدایی هست؟/ عجب صبری خدا دارد/ عجب صبری خدا دارد/ عجب صبری خدا دارد/

شقایق


دلم مثل دلت خونه شقایق
چشام دریای بارونه شقایق
مثل مردن میمونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من یکی دوتا نیست
آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق اینجا من خیلی غریبم
آخه اینجا کسی عاشق نمی شه
عزای عشق غصه ش جنس کوهه
دل ویرون من از جنس شیشه
آخه اینجا کسی عاشق نمیشه
اسیر قفل سنگین سکوته
لبی که قصه گو بوده
همیشه شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه های بی کسی برد
دویدیم و دویدیم و دویدیم
به شبهای پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر
ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی
که سالار تموم عاشقایی

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

لحظه ها را با تو بودن


لحظه ها رو با تو بودن در نگاه تو شکفتن
حس عشقو در تو دیدن مثل رویای تو خوابه
با تو رفتن با تو موندن مثل قصه تورو خوندن
تا همیشه تو رو خواستن مثل تشنگیه آبه
اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم
اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم
بی تو اما سر سپردن بی تو و عشق تو بودن
تو غبار جاده بودن بی تو خوب من محال
بی تو حتی زنده بودن بی هدف نفس کشیدن
تا ابد تو رو ندیدن واسه من رنج و عذابه
اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم
اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم
توی آسمون عشقم غیر تو پرندهای نیست
توی خاموشیه لبهام جز تو اسم دیگه ای نیست
توی قلب من نه عزیزم هیچ کسی جایی نداره دل
دل عاشقم بجز تو هیچ کسی رو دوست نداره
اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم
اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم
اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم
اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم

مادر


غنچه ای در سبزه زار زیبای طبیعت شکفت و کلمه ی مادر ، در پهنه گلبرگان سرخ آن که همچون خون مادر است ، بیرون جهید و خود را در آسمان بیکران آبی سوار بر بال پرنده محبت دید.
آری! به راستی مادر کیست که گیسوانش هم چون گیسوان فرشته طلایی است؟ مادر کیست که زمزمه محبتش لالایی اوست؟
مادر آنست که گهواره چوبین فرزندش را از لابلای صخره ها و از میان آبشارها و صدها گل زیبای یاسمن بیرون می کشد و با دستان مهرآمیزش آن را تکان می دهد...
مادر آنست که اشکش همچون شبنم بر قلب گلبرگ ، گل عشق است، صدایش هم چون مرغ غزل خوان در طبیعت است و بوسه اش همچون نور خورشید بر سبزه زار است و استواریش همچون کوهی بر دل خاک...
روزت را ارج می نهم و بوسه میزنم بر جای پایت......مادرم.

سراب عشق

عشق ورزيدن خطاست
حاصلش ديوانگي ست
عشق ها بازيچه اند
عاشقان بازيگر اين بازي طفلانه اند
عشق کو ؟! عاشق کجاست ؟! معشوق کيست ؟! حبس نفس است که عشقش خوانده اند
آنکه مي ميرد زشوق ديدن امروزها وآنکه مي سوزد زبرق چشم عالم سوزها
گر بيايد دلبر تازه تري عشق عالم سوز خاموش مي شود چهره ما هم فراموش مي شود...

تقدیر

حرمت واعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه خویش با دیگران مشکن ، که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه و آرمان های خویش را به مقیاس معیار های دیگران بنیاد مکن ، تنها تو می دانی که بهترین در زندگانیت چگونه معنا می شود . از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر ، بر آنها چنگ درانداز آن چنان که بر زندگانی خویش که بی حضور آنان زندگی مفهوم خود را از دست می دهد . با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی های فرداهای نیامده زندگی را مگذار از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود . آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای . عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشارتر شود و هرگاه آن را تنگ در مشت گیری آسان تر از کف برود ، پروازش ده که پایدار بماند . رویاهایت را فرو مگذار که بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید زندگی را آهنگی نباشد . از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه سرآغاز خویش که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی . همه چیز در آن لحظه به پایان می رسد که قدم های تو باز ایستد . زندگی مسابقه نیست ، زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در گامش ترنم خوش لحظه ها جاری است .

سخنی با دوستان

این وبلاگ برای شما ومتعلق به شماست . درصورتیکه تمایل به درج شعر یا مطلبی در آن دارید میتوانید آنرا با ذکر نام به ایمیل زیر ارسال نمایید تا در اولین فرصت نسبت به درج آن اقدام شود ...باتشکر . sarab.msm@gmail.com

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

مرا به خانه ام ببر








شب آشيانه ! شب زده ! چکاوک شکسته پر
رسيده ام به ناکجا ٬ مرا به خانه ام ببر
کسی به ياد عشق نيست ٬ کسی به فکر ما شدن ٬از آن تبار خودشکن ٬
تو مانده ای و بغض من
از اين چراغ مردگی ٬ از اين بر آب سوختن ٬از اين پرنده کشتن و از اين قفس فروختن ٬چگونه گریه سر کنم ؟
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر ٬ شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر ! ستاره دل نواز نیست
سکوت ٬ نعره می زند ٬ که شب ٬‌ ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر ٬ که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر ! اگرچه خانه خانه نیست
از اين چراغ مردگی ٬ از اين بر آب سوختن ٬از اين پرنده کشتن و از اين قفس فروختن ٬چگونه گریه سر کنم ؟ که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر ٬ شهر یار نیست

سخنان بزرگان در مورد عشق

عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد . مادر ترزا
عشق نخستین سبب وجود انسانیست . وونارگ
عشق همچون توفان سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . ارد بزرگ
عشق ما را می کشد تا دوباره حیاتمان بخشد . شکسپیر
عشق مانند بیماری مسری است که هر چه بیشتر از آن بهراسی زودتر به آن مبتلا میشوی . شانفور
عشق برای روح عادی یک پیروزی و برای روح بلند یک فداکاریست . کوستین
عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند . جبران خلیل جبران
عشق برای مرد از احساسات عمیق و غیر ارادی نیست ، بلکه قصد و عقیده است . مادام دوژیرادرن
عشق هوس محبوب شدن نزد معشوق است . زابوتن
عشق نخستین بخش از کتاب مفصل بیوفائی است . ژرژسان
عشق معجزه ایست . امیل زولا
عشق شیرینی زندگیست . مارسل تینر
عشق مزیت دو فردیست که دائم سبب رنج و اندوه یکدیگر می شوند . سنت بوو
عشق یکنوع تب و حرارت شدید است . استاندال
عشق گل کمیابی است . آندره توریه
عشق حادثه ایست . کولارن
عشق چیزیست که به هیچ چیز دیگر شباهت ندارد . ریشله
عشق ما را میکشد تا دوباره حیاتمان ببخشد . بوبن
عشق شاه کلیدی است که تمام دهلیزهای قلب را میگشاید . ایوانز
عشق این توانائی را می دهد که بگوئید ، پوزش می خوا هم . کن بلانچارد
عشق یعنی ترس از دست دادن تو . مثل ایتالیائی
عشق تاریخچه زندگی است.... اما در زندگی مرد واقعه ای بیش نیست . مادام دواستال
عشق همیشگی است این ما هستیم که ناپایداریم ،عشق متعهد است مردم عهد شکن، عشق همیشه قابل اعتماد است اما مردم نیستند . لئوبوسکالیا
عشق عبارت است از وجود یک روح در دو کالبد. عاملیست که دو تن را مبدل بفرشته ی واحدی می کند . ویکتور هوگو
عشق رمز بزرگیست . افلاطون
عشق تجارت خطرناکیست که همواره به ورشکستگی می انجامد . شانفور
عشق نبوغ عقل است. توسنل
عشق دردیست که فقط سه دارو دارد: گرسنگی ، انتظار ، انتحار . کراتس
عشق نمی دانم چیست و نمی دانم چگونه سپری می شود . مادموازل دوسگوری
عشق دردیست شدیدتر از تمام دردهای دیگر ، زیرا در عین حال روح و قلب و کالبد را رنج می دهد . ولت
عشق حیات عاشق را تشکیل می دهد و الا معشوق بهانه است . آلفونس کار
عشق ظالمی است که به احدی رحم نمی کند . کرنی
عشق ، خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه ی آدم های معمولی است . برنارد شاو
عشق چیزیست که بیعقلان را عاقل می کند و عاقلان را عاقلتر می نماید و آن ها را که بیش از اندازه عاقلند را کمی بی قید می سازد .؟
عشق چیزیست که نخست به شما پرو بال می دهد تا بعد بهتر بتواند بدامتان بیندازد . د. اسمیت
عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند . مارکوس بیکل
عشق خوشبختی است که دو طرف برای هم ایجاد می کنند . ژرژسان

رمانتیکه نه ؟

شعری به دست خط دکتر شریعتی


۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

تمنا

شب از نیمه گذشت آخر. شب بی ماه بی روزن

شب سرد پر از حسرت . پر از یاد سراب من

ستاره مرد شبم شب شد. لبم خاموش هوا سنگین

منم مجنون بی لیلا. منم فرهاد بی شیرین

خداحافظ دل عاشق . خداحافظ شب مستی

تو هم ای صورتک رفتی . کجا رفتی کجا هستی؟

خداحافظ دل عاشق . غم گم رفتن و رفتن

تو هم ای صورتک رفتی . خدا حافظ سراب من

تو رفتی و شکستم من . نموندی با من تنها

من عاشق من خسته . نمیتونم که تا فردا
بمونم همدم این شب . بخونم راز شبها رو
تو تاریکی این شبها . ببینم عکس فردا رو

خداحافظ نسیم عشق . خداحافظ . ستاره . ماه .

برو ای صورتک بی تو. ندارم همدمی جز آه...

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

بوسه

بوسه یعنی وصل شیرین دو لب
بوسه یعنی مستی از مشروب عشق
بوسه یعنی آتش و گرما و تب
بوسه یعنی لذت از دلدادگی، لذت از شب، لذت از دیوانگی
بوسه یعنی حس خوبی طعم عشق، طعم شیرین به رنگ سادگی
بوسه یعنی آغازبرای ماه شدن، لحظهء بادلبر تنهاشدن
بوسه سر فصل کتاب عاشقی
بوسه رزم وارددلهاشدن
بوسه آتش میزندبر جسم و جان
بوسه یعنی عشق من با من بمان

آغوش


در آغوش تو ميمرم در آغوش سپيد پر بهار تودر آغوشی که ماتمها از او دورند . در آغوشی که پستانهای کالش ،‌چشمه نورند .تو با من باش و از آسيب ، ايمن باش تو با من باشتو را منهمچو جامی از عطش سرشار می خواهم . تو را در هر نفس ،‌در هر هوس ، در هر هم آغوشی چو چشم پر نگاه برکه های دور همه شب در کمين بادهای رهگذر بيدار می خواهم . تو چون من باش ، با من باش ، با پرهيز
دشمن باش مرا از خويشتن پر کن مرا از آتش فريادهای بی سخن پر کن مرا با طرح اندام سپيدت آشنايی ده مرا از برق چشمان سياهت روشنايی ده.

قاصدک


قاصدک غم دارم
غم آوارگی و دربدری ، غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من ، همه از خویش مرا می رانند

همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند ، قاصدک دریابم !
روح من عصیان زده و طوفانیست ، آسمان نگهم بارانیست

قاصدک غم دارم ، غم به اندازه سنگینی عالم دارم ، قاصدک غم دارم

قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی

قاصدک حال گریزش دارم ، می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست ، پستی و مستی و بد مستی نیست

میگریزم به جهانی که مرا ناپیداست ، شاید آن نیز فقط یک رویاست ، شاید آن نیز فقط یک رویاست

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

لحظه خوب گناه


؟؟؟
حيف از بال کبوتر که گداخت
زير آوار تن گرم گناه
حيف از عمر عزيز
که تلف شد زير يک بار گناه
حيف از لحظه خوب پرواز که نفهميديم و از ياد پريد
و گذشت لحظه بيدار گناه
زير يک فکر غريب
گشت آلوده سر انگشت تنم
با تن گمشده
حيف از پاکی ما
که فقط لذت ترديدش را من و تو فهميديم
حيف از بال کبوتر که گداخت
در سراب و رويا
و نفهميديم و از ياد پريد

لحظه خوب گناه !