وتوعروسک گردان عروسکی هستی که در بی حضور تو عروسک گردانی پیشه کرده بود ! شاید دست سر نوشت همین نخهای نامرییست که دستان مرا در بند کرده اند . چه کسی میخندد ؟ وقتی به فرمان دستان تو دست سرنوشت عروسک را میگریاند..........................................نظر یادت نره نازنین .

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

عکس رخ یار





تقديم به همه ی اونايی كه عـاشقند :

عــكــس رخ يار


بلبل به غزل گل رخسار توان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار توان ديد
عارف صفت تو در پير و جوان ديد
يعنی همه جا عكس رخ يار توان ديد

هر چه گويم عشق را شــرح وبيـــان , چـون به عشـق آيم خجـل باشم از آن
گـرچه تفســــير ِزبان روشنگر است , ليك عشق بي زبان روشن تر اســت
چون قـلم ، اندر نوشـتـن مي شــتافت , چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت , شرح عشق و عاشقي هم ِعشق گفت
سحرگاهان، که مهر عالمتاب آرام آرام از خاوران بر می خاست، گلبانگ خروسی مجنون بیدارم ساخت و من از کلبه ی رویائی خود، در شوره زار دشتی وسیع دیوانه وار علف های بلند جنگلی را پس می زدم و سرمست و خندان پای کوبان سوی سرچشمه ی نور می رفتم در بین راه در گلستان سرخ شقایق نفس زنان از این سو به آن سو دنبال پروانه های عاشق می دویدم، همینکه می دویدم لاله خونین جگری نظرم را جلب کرد، آهسته جلو رفتم او را در دست گرفته نوازشش کردم و بوئیدم. شبنمش چون اشک روان شد، دل تنگِ او از مردم شهر قصه های پرغصه ی زیادی داشت روح بی تابش آرامش نداشت و چشمان خسته اش خون گریه می کرد. به طوری که دستانم را خونین کرد و من با دستانی خونین و رنجور در آغوشش گرفتم و عشوه کنان از میان درختان سبز جنگلی مستانه و شیدا به پیش می رفتم، گرچه از دستانم خون می چکید ولی با خاطری آسوده و قلبی مطمئن برایش آرام آرام زمزمه می کردم که :
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود , تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل كه از ناوك مژگان تو در خون مي گشت , باز مشتاق كمانخانه ابروي تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت , فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود

گل چون از « شورو شر عشق» شنید آرام گرفت،انگار گمشد ه اش را یافته است ، چرا که دل او از
انگل های بي ریشه ای که ریشه خوارند خون بود. با او تا چشمه ی زیبا همراه شدم تا در چمنزاری سبز دمی به استراحت گذرانم .
او را آهسته زمین گذاشتم و خود در حالی که نسیم ملایمی گیسوان نرمم را نوازش می کرد روی سبزه های با طراوت دشت دراز کشیدم و چشمانم را به آسمان و ستاره هایش دوختم، خورشید آرام آرام از افق
رخ می نمود، آواز پرندگان زیبا، نویدبخش روزی نو بود سینه سرخان ابابیل می رقصیدند و من غرق در این همه زیبایی به آسمان و ستاره هایش فکر می کردم و با دل درویشم می گفتم :
ساقيا ! سايه ابرست و بهار و لب جوی , من نگويم چه و آر اهل دلي خود تو بگوی

در این حال " میراژی " بزرگ نعره کشان ویراژ داد و پرده ی چرتم را درید، پیش خود گفتم : ای کاش این جنگده ی عظیم می توانست از آن بالا بالاها، دنیا را حداقل مثل " کلاغ " زیبا می دید و به جای ردیابی اهداف استراتژیک و نظامی پائین می آمد و چراغ به دست می گرفت تا در شهر آدم ها در به در دنبال « آدم » می گشت . . . . .
در آن سحر ِ سحرآمیز و رویا يی که خستگی مفرط مرا به خواب می خواند انگار این نصحیت صادقانه مرا به مقاومت می خواند که :

خبرت هست كه مرغان سحر مي گويند , آخر اي خفته ، سر از خواب جهالت بردار
تا كي آخر ، چو بنفشه سر غفلت در پيش , حيف باشد كه تو در خوابي و نر گس بيدار

لذا در آن شب تاریک و ظلمانی دو شمع در دست گرفتم تا با سوسوی آن ظلمت شب را بشکافم می رفتم تا در گوشه ای از دشت تاریک زندگی بر کـُُـنـده ی درختی مجنون تکیه زنم تا زیرلب از غربت خود شکوه کنم، نسیم ملتهب شب آهسته به حرفهایم گوش می کرد که با تاریکی شب خلوت کرده بودم و با دل درویشم
می گفتم که :
دیدی ای دل که غم عشق دگرباره چه کرد
چــون بـــــشد دلـبر و بـا یـار وفــادار چـــه کــرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مســـت که با مـردم هــوشیــار چه کــرد
ساقیا ! جام می ام ده که گمارنده ی غیب
نیــست معــلوم کـــه در پـــرده اســرار چـــه کـــرد

من می گفتم و شمع می سوخت، از گل های مصنوعی بازار، از عروسک های بی احساس خانه، از خانه ی سالمندان چشم براه، از پزشکان بی درد، از عالمان بی عشق، از عاشقان بی علم، از پروازهای خشن میگ و میراژ، از فقر آفریقا، از پولداران آمریکا، از درد بی درمان، از غم و غصه، از بودن و ماندن و زیستن، از زندگی از مرگ از همه چیز و همه چیز و . . . . .
من برای شمع شکوه می کردم و او گوش مي کرد و می سوخت :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع , شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روزوشب خوابم نمی آید به چشم غم پرست , بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصــلي فـرست , ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

شب کم کم لباس ظلمت از تن بیرون می کرد در آن سپیده دم زیبا که شبنم گلهای مجنون چون اشک روان بود و هوای باطراوت و مطبوع آنجا را معطر کرده بود، آرام آرام برخاستم تا در گلستان سرخ شقایق درد دل کنم می رفتم تا از هوای مسموم و دودی شهر گله کنم از زمختی ماشین ها ناله کنم واز خشکی عاطفه ها بگویم، از این رو « من با گل ها گفتم » گلی را برویم کـج کردم تا دور از خـشونت دنيا از لــطا فــت " عشق " بگويم ، لذا آهسته در گوشش زمزمه کردم که :
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد نـقش هـر نغــمه كه زد راه به جـايي دارد
عالم از ناله ی عـــــشاق ، مـبادا خالــي , كه چه خوش آهنگ و فرحبخش هوايي دارد
پير دردی كش ما گرچه ندارد زر و زور, خــوش عـطابخش و خـطا پـوش خدايي دارد

در این حال و هوا بودم که نقطه ای نظرم را جلب کرد، امواج فکرم را در هم پیچید، و چون تندر میخکوبم کرد، چند پرنده ی عاشق « سبکبال » می رقصیدند و لحظه ای آرام نداشتند، در میان آنان « بلايی » که حال ما را آشفته یافت با ما بنای شوخی گذاشت و آرام آرام نزدیک شد در حالی که بالهایش را گسترده بود با مهارت، رقصان و بی قرار با جه و جه اش چنین گفت :
ای آدم!
ای که بر اَریکه ی قدرت لمیده ای ، و آوازه ی شوکتت داستان پرداز قصه گویان شده آیا تو را یارای آن است تا مثل من ، لحظه ای بال گشائی و پرواز كني تا دراین تفریح همگامم شوی؟!
انگار انفجاری سقف غرورم را فرو ریخت، نفس در سینه ام حبس شد و سکوت غم باری وجودم را فرا گرفت، مدتی صامت وساكت به او نگاه کردم و آنگاه با صدائی گرفته و بغض آلود آهسته این طور شروع کردم :
در آن دور دورها جايی سراغ دارم كه آدم هایش بال دارند و « سبکبال » و عاشق چون « پروانه » دور شمع عشق می سوزند .
پرسید : آیا همه ی آدم ها اینگونه اند ؟
گفتم : نه !
آنجا كه مأمن شکوفه های« عشق وایمان » است آنان كه رخ شان با « اشک شوق» شسته شده و در دجله « خون» وضو گرفته اند و در صحرای سوزان، تشنه لب دور شمع عشق پرواز کرده اند « بال زنان» ما خواهند بود . در پیشانی « نور» دارند در قلب شان « ایمان» و در خونشان « ایثار» نوشته اند .
كارشان « عشق» دلشان « عاشق» و نامشان « عارف» است .
كه :
شيفتگان زمینی را « عاشق » و عاشقان آسمانی را « عارف » می نامند .
عشق هاي زمینی دو نوعند : یکی عاشق های خیابانی که با یک چشمک شروع می شود و با یک چشم به هم زدن تمام می شود( گرچه این چشم به هم زدن شاید نه ماهها که سالها طول كشد و با طلاق پایان یابد ! )
این عشق های خیابانی را نه من که" مولوی "هشت صد سال پیش چنین توصیف کرد :
عشـــــــــق ها ، کــــز پــــــــــی رنگی بـــود , عشــــق نَــبــوَد ، عـاقــبــت ننگی بـــود

( لذا هر گاه من از عشق وعاشقي گفتم منظورم همان" عشق های واقعی " است . )
بنابراين اگر از « عشق های رنگی » بگذریم ، همانگونه که قبلاً نوشته ام : من عشق های پاک و
بی ریای زمینی را آياتي از شعله هاي الهي روي زمين و زمینه ساز عشق های پاک آسمانی می دانم .
همانگونه که خداي عرفان " مولوی "عاشق " شمس " شد و " دیوان شمس " را سرود .
یا " شهریار " پس از آنکه در دام عشقی پاک گرفتار شد ، پزشکی را رها کرد و این عشق بالهای او برای پرواز در آسمان باغ ملکوت شد .
كه :
" عاشق " شاگرد ممتاز و سرافراز كلاس مهر و محبت است .
ولي " عارف " شاهين تيز پرواز آسمان ملكوتي مكتب عشق است .
اگر " عاشق " سرش را روي شانه پر مهر و محبت معشوق مي گذارد تا در رويايي رومانتيك خوابش ببرد
ولي " عارف " با سجده بر سجاده عشق و با اشك شوق ، پله پله به آسمان مي رود تا به ملا قات دوست بشتابد .
هدف " مستانه ي عارف " با " مستانه ي مي خوار " يكي است و هردو قصد فرار از دنيا و رسيدن به دنياي ماوراء و معنويات دارند با اين تفاوت كه " مي خوار " با دوپـيـنگ مِــي و مغزي بيمار عارف
مي شود ولي " عارف " با روحي سالم پرواز مي كنند .
اينكه عرفاي ما از " مـِی " مي گويند مي خواهند تا بيانگر حالات روحي خود بر عوام بوده باشند .
كه دنياي عرفان مخزن اسرار است چرا كه عارف در شناخت خدا به قله اي صعود مي كند كه جز خدا
نمي بيند :
رســد آدمــی به جــايــی كــه بــه جــز خــدا نــبــيــنــد
تــو بـبـيـن كـه تـا چـه حـد اسـت مـقـام آدمـيـت

و در پايان يادتـان باشد كه :
در دنياي پر شر و شور عشق و عرفان ، عارفان و عاشقان بسته هاي دست نخورده وسالم
" سوز دل ، اشك روان ، آه سحر و ناله شب "
مي خرند كه دلی به دست آرند تا از زمين وزمينيان كنده شوند و به افلاك و ستاره هايش هجرت كنند تا از فرش زمين تا عرش آسمان پرواز كنند ، چون آنان خوب خوب مي دانند كه :
" بايد كه جمله جان شوی تا لايق جانان شوی "
كه قطعا لازمه اين كار چيزي نيست جز اينكه از خورد و خوراك و پوشاك تا فكر و افكار و گفتارشان جز يار و " عكس رخ يار " نبينند و همه چيزشان در مسير او باشد تا عاشقانه به سوي او رخت سفر ببندند .

دکتر مجتبی کرباسچی http://www.karbaschy.com/

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

راز




راز دل با كس نگفتم چون ندارم محرمي
هر كه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
راز دل با آب گفتم تا نگويد با كسي
عاقبت ورد زبان ماهي دريا شدم

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

نمیدونی


تو چشمات مال من نیستو نگات دنبال من نیستو
چشاتو دزدکی دیدم تو قهوت فال من نیستو
نمیدونی دیگه حالی توی احوال من نیستو نمیدونی.....
تو از من دلخوری اما اینا اشکال من نیستو
از اون وقتی که هیچ گوشی دیگه اشغال من نیستو
نه تو نه هیچکس دیگه تو استقبال من نیستو نمیدونی.....
تو قلب تو دیگه جائی واسه امسال من نیستو
یه ذره دلخوشی حتی توی اقبال من نیستو
بهارش اینجوری باشه نه امسال سال من نیستونمیدونی....

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

کویر خیال


یه درخت خشک و بی برگ میون کویر داغ
توی ته مونده ی ذهنش نقش پررنگ یه باغ

شاخه ی سبز خیالش سر به آسمون کشید
برودوشش همه پر شد ز اقاقی سپید

زیر سایه ی خیالی کم کمک چشماشو بست
دید دو تا کفتر چاهی روی شاخه هاش نشست

اولی گفت اگه بارون باز بباره تو کویر
دیگه اما سر رسیده عمر این درخت پیر

دومی گفت که قدیما یادمه کویر نبود
جنگل و پرنده بود و گذر زلال رود

گفتن و از جا پریدن با یه دنیا خاطره
اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره

یه درخت خشک و بی برگ میون کویر داغ

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

شوکران




خدا آرام، خندید.
و... آدمی، مبهوتِ این همه عشق!
وقت جام سابی،
عشق ها آفریدیم...
هی...
چقدر عشق آفریدیم! پاک و آرام..
ذره ایی؛ ثانیه ایی
اجازه ندارد،کسی
به سُخره بگیرد... عشق را...
به سُخره بگیرد... ما را...
وقت شوکران من وتو،
جام ها پُر انگور!!
رُخ به رُخ...
فریاد زدیم:
من عشق تو و تو عاشق من!
تو عشق من و من عاشق تو!...
واسه تو
.

سارا آرامش

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

ای همه وجود من


خانه خراب تو شدم به سوی من روانه شو

سجده به عشقت می زنم منجی جاودانه شو

ای كوه پر غرور من سنگ صبور تو منم

ای لحظه سازعاشقی عاشق باتو بودنم

روشنترین ستاره ام می خواهمت می خواهمت

تو ماندگاری بر دلم می دانمت می دانمت

ای همه وجود من نبود تو نبود من

جوانی...




جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را* نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را

کنون با بار پیــری آرزومندم که برگـردم* به دنبال جوانـــی کـوره راه زندگانــــی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کـرده رامانـم* که شب در خــواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی*چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی * که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـــی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل* خدایــا بــا کـه گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده*به پای سرو خود دارم هوای جانفشانـــی را

به چشم آسمانـی گردشی داری بلای جان * خدایـــا بر مگردان این بلای آسمانـــی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتـن*که از آب بقا جویند عمــــر جاودانـی را



.




استاد شهریار

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

نه نکته برای محبوب شدن





نه نکته برای محبوب شدن
چند پیشنهاد جهت ارتباط موثر و محبوبیت در بین دیگران:
1
یک پیشنهاد تکراری!! شنونده خوبی باشید . شاید بگویید گوش کردن که کاری ندارد, بله گوش کردن ساده است اما اگر شنونده فن گوش کردن را نتواند به درستی به کار ببندد , رابطه سالم و موثری پدید نمی آید. برای آنکه محبوب دیگران شوید باید حس گوش کردن را یاد بگیرید, تمرین کنید و بسیار به کار ببندید. هماهنگی لازم بین اینکه شما ژست بگیرید, توی چشم طرف مقابلتان زل بزنید و مرتبا سرتان را تکان بدهید اما حواستان پیش معامله خانه تان یا هر چیز دیگری باشد, هر کسی را متوجه این موضوع که شما فن گوش کردن را بلد نیستید می کند فن گوش کردن مغایر با خمیازه کشیدن , به ساعت نگاه کردن وتند تند آدامس جویدن است.
2
صادق باشید, بدون ابهام و با صراحت و صداقت صحبت کنید. روابطی که این اصل راندارند بی شک قطع خواهند شد.
3
همدلی کنید نه همدردی! هیچ کس درد هیچ کسی را به طور واقعی نمی فهمد, پس ما همدردی نمی توانیم کنیم اما همدلی فرایندی است که در طی ان خودمان را جای طرف مقابل می گذاریم و دنیا را از دریچه چشم او می نگریم. در همدلی قضاوت ممنوع است و ما حق نداریم درباره دیگران قضاوت کنیم مگر اینکه قاضی یا حقوقدان باشیم؟!
4
حرف خود را مزه مزه کنید خودتان را جای طرف مقابل بگذارید و اگر گفته هایتان تلخ نبود به زبان بیاورید.
5
نصیحت نکنید هیچ یک از ما از نصیحت خوشمان نمی اید بیهوده خود را خسته نکنید و به جای نصیحت پیشنهاد بدهید.
6
سرزنش نکنید هیچ کس بی عیب نیست و هیچ گلی بی خار نمی باشد. پس دیگر جایی برای سرزنش باقی نمی ماند.سرزنش کردن بهداشت روانی دیگران را به خطر می اندازد.
7
افراد را همان گونه که هستند بپذیرید اگر قصد محبوبیت دارید بهتر است افراد را با تمام بدی ها و خوبی هایشان بپذیرید. پذیرش بی قید و شرط را فراموش نکنید.
8
احترام دیگران را نگه دارید تا وقتی به دیگران احترام نگذارید به شما احترام نمی گذارند و اصولا مردم جواب هدیه را با هدیه و جواب کتک را با لگد!!
9
به شیوه مناسب مخالفت کنید به جای بلند کردن صدا, بحث و جدل مخرب و ...... ازروش خلع سلاح استفاده کنید. در این روش سعی می کنیم در حرفهای طرف مقابل حقیقتی را بیابیم. حتی اگر با کل سخن مخالف هستیم. این روش تسکین دهنده و آرام بخش اعصاب است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

عشق یعنی...


عشق يعني حسرت شبهاي گرم
عشق يعني ياد يک روياي نرم
عشق يعني يک بيابان خاطره
عشق يعني چهار ديوار بدون پنجره
عشق يعني گفتني با گوش کر
عشق يعنی ديدني با چشم کور
عشق يعني تا ابد بي سرنوشت
عشق يعني آخر خط بهشت
عشق يعني گم شدن در لخظه‌ها
عشق يعني آبي بي انتها
عشق يعني يک سوال بي جواب
عشق يعني راه رفتن توي خواب

کاش بودی


کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه فردا نبود ...
کاش بودی تا نگاه خسته ی من
بی خبر از موج و دریاها نبود...
کاش بودی تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مینا نبود...
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پر سوز پرسرما نبود...
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعدتو این زندگی زیبا نبود...

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

زبان آتش ...... به یاد کشته شده گان وقایع اخیر


تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل ، دلی لبریز مهر تو
تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا بنشین ، بگو ، بشنو سخن ـ شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا ، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذارتفنگت را زمین بگذار
تا از جسم تواین دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی ؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی ؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت ، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی ؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار...
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل ، دلی لبریز مهر تو !
تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا بنشین ، بگو ، بشنو سخن ـ شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا ، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذارتفنگت را زمین بگذار
تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی ؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی ؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت ، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی ؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار...
تفنگت را زمین بگذار


.


شعر از فريدون مشيري

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

قدغن...

.... تو قدغن !!! من قدغن ....
آبی دریا قدغن !!! شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهی قدغن !!! با هم و تنها قدغن
برای عشق تازه !!! اجازه بی اجازه
پچ پچ و نجوا قدغن !!! رقص سایه‌ها قدغن
كشف بوسه ی بی هوا !!! به وقت رویا غدقن
برای خواب تازه !!! اجازه بی اجازه

در این غربت خانگی !!! بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی !!! بگو زنده باد زندگی
برای شعر تازه !!! اجازه بی اجازه

گرمی دستها قدغن !!! عطر نفس ها قدغن
بوی هوای زندگی !!! برای زن ها قدغن

برای عمر تازه !!! اجازه بی اجازه

از تو نوشتن قدغن !!! گلایه كردن قدغن
عطر خوش زن قدغن !! توقدغن . من قدغن

برای روز تازه !!! اجازه بی اجازه
برای روز تازه !!! اجازه بی اجازه...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

ای کاش...


كاش آسمان حرف كوير را مي فهميد
اشك خود را نثار گونه هاي خشك او مي كرد
كاش واژه ي حقيقت آنقدر با لبها صميمي بود كه
براي بيان كردنش به شهامت نيازي نبود .
كاش دلها آنقدر خالص بودند كه دعاها قبل از پايين
آمدن دستها مستجاب مي شد .
كاش شمع حقيقت را در تقلاي بال و پر سوز پروانه
مي ديد و او را باور مي كرد .
كاش مهتاب با كوچه هاي تاريك شب آشنا تر بود .
كاش بهار آنقدر مهربان بود كه باغ را به دست خزان نمي سپرد .
كاش فرياد آنقدر بي صدا بود كه حرمت سكوت را نمي شكست .
كاش در قاموس غصه ها شكوه لبخند در معني داغ اشك گم نمي شد
و بالاخره كاش مرگ معني عاطفه را مي فهميد .

مراحل عاشق شدن





عشـق مـيـان دو فـرد طــي چنـــدين مرحله متفاوت تكامل مي يـابد كه به مـنـظور بــقاي عشق هر كدام ازاين مراحل اهميت خاص خود را دارا ميباشد اين مراحل شامل:مجذوب شدن، دلربايي، هوس (اشتياق مفرط)، صميميت و تعهد است:


1- مرحله مجذوب شدن واكنــش مـثـبـت نسـبت به يك شخص است كه خود به دومرحله تقسيم بندي ميگردد :* مجذوب شدن فيزيكي : هنگامــي روي مــــي دهد كه جـسم شمـا نــــسبت به يك شخص از خود واكنش نشان ميدهد . واكنشهايي همچون : افزايش ضربان قلب ، افزايش درجه حرارت بدن ، تعريق كف دستها و دلهرگي . اين مرحله سطحي ترين و ابتدايي ترين مرحله عشق ميباشد اما در عين حال يكي از قدرتمند ترين عوامل است .* مجذوب شدن عاطفي : هنگامي كه اوضاع و احوال مساعد و مطلوب باشد شكل ميگيرد . پس از آنكه شما از لحاظ فيزيكي مجذوب شخصي گرديد سپس باب گفتگو را با وي خواهيد گشود و اگر متوجه شديد كه اشتراكاتي با يكديگر دارا ميباشيد از قبيل سرگرميها، طرز تفكر، ايدئولوژي، شغل، تحصيلات، علايق و ديگر زمينه هاي مشترك سپس از لحاظ احساسي مجذوب يكديگر خواهيد گشت . همچنين مجذوب شدن از لحاظ عاطفي حتي ميتواند در فقدان مجذوب شدن از لحاظ فيزيكي نيز به وقوع بپيوندد . در اين صورت پيوند و رابطه مستحكم تري ممكن است ميان دو فرد ملاقات كننده پديد آيد . زيرا پيشداوريها و پيش فرضهاي مبتني بر ظاهر فيزيكي ديگر وجود نخواهند داشت.

2-دلربايي در اصل به عمل تلاش براي تاثيرگذاري و جلب توجه و نظر فردي ديگر توسط توجه متقابل و اهداي هدايا و غيره اطلاق ميگردد . دلربايي نيز دو قسم است : دلربايي خودخواهانه و دلربايي غير خودخواهانه و با خلوص نيت . دلربايي خود خواهانه : هنگامي روي ميدهد كه شما اقدام به اعمال رمانتيك ميزنيد صرفا بمنظور منفعت شخصيي خودتان . مانند هديه دادن براي تحت تاثير قرار دادن شريك خود . در واقع شما دلربايي را بعنوان يك آلت و به عنوان معامله بكار ميبريد ... دلربايي خالصانه : هنگامي روي ميدهد كه شما تنها براي دلخوشي و لذت شريكتان دست به اعمال رمانتيك ميزنيد . شما نيز تنها از خوشحالي و لذت شريك خود ابراز خوشنودي ميكنيد . دلربايي (و يا عشق) خودخواهانه خيلي زود به سردي گراييده و زايل ميگردد . اما دلربايي ( و يا عشق) عاري از هر گونه خودخواهي تداوم خواهد يافت . از آنجايي كه دلربايي و رمانتيك بودن يك عمل ميباشد بسياري از افراد كه مدت زيادي را با يكديگر گذرانده اند آن را به دست فراموشي مي سپارند اما با تلاش آگاهانه قادر خواهند بود شعله هاي آن را مجددا افروخته سازند.

3- مرحله هوس (اشتياق مفرط) آرزوي داشتن فردي، تا آن حد كه جدايي از آن فرد غير ممكن ميگردد. اين هنگامي است كه رابطه احساسي مبدل به رابطه فيزيكي ميگردد. اين مرحله بسيار حائز اهميت است. اين مرحله لحظه اي است كه رابطه به يك دو راهي منشعب ميگردد كه دو فرد ميبايد يكي از آن دو راه را براي ادامه مسير برگزينند : يك راه كه به تباهي مي انجامد و مسير ديگر كه به مرحله والاتر منتهي ميگردد.

4- مرحله صميميتبه يك ارتباط تنگاتنگ و بسيار نزديك اطلاق ميگردد. دو فرد افكار، عقايد، احساسات و روياهايشان را با يكديگر قسمت ميكنند. در يك صميمت حقيقي چيزي براي پنهان ساختن از يكديگر وجود نخواهد داشت. صميميت يك پديده ناگهاني نبوده بلكه يك روند تدريجي و پيشرونده ميباشد كه هيچگاه متوقف نميگردد. هرگاه صميميت در يك رابطه وجود نداشته باشد ممكن است آن رابطه براي مدتي دوام بياورد اما هميشگي نخواهد بود.

5- مرحله تعهدبه التزام براي صادق و وفادار ماندن به همسر خود در سراسر سختيها و خوشيهاي زندگي اطلاق ميگردد. اگر شما قادر بوده ايد تا اين مرحله از عشق پيشروي كنيد پس چرا ميخواهيد به همه چيز پشت پا بزنيد؟ به يكديگر گوش دهيد، با يكديگر سازش كنيد و به خاطر داشته باشيد كه براي دستيابي به اين مرحله و موفقيت مسير دشواري را پيموده ايد. بنابراين قدر جايگاه خود را بدانيد...

آغوش




در آغوش کشیدن،سهیم شدن در خوشی ها و نا خوشی هاست
راهی است برای دو ستان که به یکدیگر بگویند
تو را برای آنچه هستی دوستت دارم
آغوش تو برای هر کسی می تواند باز باشد
کسی که برایش ارزش قایلی !!!!!!!!!
کسی که دوستش داری !!!!!
براستی که در آغوش کشیدنی ساده می تواند
احساسی پاک و ماندنی در دیگران ایجاد کند
در هر کجا و با هر زبان
در آغوش کشیدن،نیازی به اسباب و لوازم ندارد
تنها دستانت را بگشا و قلبت را نیز هم..

دردا و دریغا وطن من


ای خطه ایران مهین، ای وطن

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست

ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن

هرگز نشود خالی، از دل مهن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ

کز بافته خویش نداری کفن من

امروز همی گویم با محنت بسیار

دردا و دریغا وطن من، وطن من

مست



گویند که دوزخی بود عاشق و مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود

فردا باشد بهشت همچون کف دست

.

(خيام)

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

غرور عشق


آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر، که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر باران ، که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را در آستانه نیلوفرها ، که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

رمانتیکه نه !

با تو...



تو,,, شعله ی شبای سرد و خسته ای امید ,
دیده های خیس و بی قرارتو, حرمت حضور عشق و عاشقی به کعبه و به قبله های روزگار,
با تو شعر بارانم ، ماه تابانم ، عشق و ایمان ,
بی تو اشک مهتابم ، بی سرانجامم ، هجر و حرم اندر غبار تیره ی زمانه ها,
تو سپیدی و امید جاده ای در فضای هق هق شبانه ها , سحر گره گشای قصه ای...

باور




باور نکن تنهایی ات را ... من در تو پنهانم تو در من
از من به من نزدیکتر تو ... از تو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهایی ات را تا یک دل و یک درد داریم
تا در عبور از کوچه ی عشق بر دوش هم سَر می گذاریم
دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهایی ات را
هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها ...
من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل
باور نکن تنهایی ات را من با توام منزل به منزل ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

مسافر


غصه نخور مسافر اینجا ما هم غریبیم .از دیدن نور ماه یه عمره بی نصیبیم .غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نیست . اینجا ولی آسمون باریدنم بلد نیست .غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت .فدای برق ناز او چشمای قشنگت .غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری .من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری . غصه نخور مسافر باز میای به زودی .ما رو بگو چه کردیم از وقتی تو نبودی . غصه نخور مسافر غصه اثر نداره . از دل تو می دونم هیچ کسی خبر نداره . غصه نخور مسافر همیشه اینجوری نیست .همیشه که مهربون راهت به این دوری نیست . غصه نخور مسافر غصه کار گلا نیست .سفر یه امتحانه به جون تو بلا نیست .غصه نخور مسافر تو خوده آسمونی .در آرزوی روزی که بیای و پیشم بمونی .

.

مریم حیدر زاده

زین گونه ام ...




زين گونه ام كه در غم غربت شكيب نيست , گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست
جانم بگير و صحبت جانانه ام ببخش , كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
گم گشته ديار محبت كجا رود , نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكردای , خواجه درد هست وليكن طبيب نيست
در كار عشق او كه جهانيش مدعی است , اين شكر چون كنيم كه ما را رقيب نيست
جانا نصاب حسن تو حد كمال يافت , وين بخت بين كه از تو هنوزم نصيب نيست
گلبانگ سايه گوش كن ای سرو خوش خرام , كاين سوز دل به ناله هر عندليب نيست