وتوعروسک گردان عروسکی هستی که در بی حضور تو عروسک گردانی پیشه کرده بود ! شاید دست سر نوشت همین نخهای نامرییست که دستان مرا در بند کرده اند . چه کسی میخندد ؟ وقتی به فرمان دستان تو دست سرنوشت عروسک را میگریاند..........................................نظر یادت نره نازنین .

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

عکس رخ یار





تقديم به همه ی اونايی كه عـاشقند :

عــكــس رخ يار


بلبل به غزل گل رخسار توان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار توان ديد
عارف صفت تو در پير و جوان ديد
يعنی همه جا عكس رخ يار توان ديد

هر چه گويم عشق را شــرح وبيـــان , چـون به عشـق آيم خجـل باشم از آن
گـرچه تفســــير ِزبان روشنگر است , ليك عشق بي زبان روشن تر اســت
چون قـلم ، اندر نوشـتـن مي شــتافت , چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت , شرح عشق و عاشقي هم ِعشق گفت
سحرگاهان، که مهر عالمتاب آرام آرام از خاوران بر می خاست، گلبانگ خروسی مجنون بیدارم ساخت و من از کلبه ی رویائی خود، در شوره زار دشتی وسیع دیوانه وار علف های بلند جنگلی را پس می زدم و سرمست و خندان پای کوبان سوی سرچشمه ی نور می رفتم در بین راه در گلستان سرخ شقایق نفس زنان از این سو به آن سو دنبال پروانه های عاشق می دویدم، همینکه می دویدم لاله خونین جگری نظرم را جلب کرد، آهسته جلو رفتم او را در دست گرفته نوازشش کردم و بوئیدم. شبنمش چون اشک روان شد، دل تنگِ او از مردم شهر قصه های پرغصه ی زیادی داشت روح بی تابش آرامش نداشت و چشمان خسته اش خون گریه می کرد. به طوری که دستانم را خونین کرد و من با دستانی خونین و رنجور در آغوشش گرفتم و عشوه کنان از میان درختان سبز جنگلی مستانه و شیدا به پیش می رفتم، گرچه از دستانم خون می چکید ولی با خاطری آسوده و قلبی مطمئن برایش آرام آرام زمزمه می کردم که :
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود , تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل كه از ناوك مژگان تو در خون مي گشت , باز مشتاق كمانخانه ابروي تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت , فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود

گل چون از « شورو شر عشق» شنید آرام گرفت،انگار گمشد ه اش را یافته است ، چرا که دل او از
انگل های بي ریشه ای که ریشه خوارند خون بود. با او تا چشمه ی زیبا همراه شدم تا در چمنزاری سبز دمی به استراحت گذرانم .
او را آهسته زمین گذاشتم و خود در حالی که نسیم ملایمی گیسوان نرمم را نوازش می کرد روی سبزه های با طراوت دشت دراز کشیدم و چشمانم را به آسمان و ستاره هایش دوختم، خورشید آرام آرام از افق
رخ می نمود، آواز پرندگان زیبا، نویدبخش روزی نو بود سینه سرخان ابابیل می رقصیدند و من غرق در این همه زیبایی به آسمان و ستاره هایش فکر می کردم و با دل درویشم می گفتم :
ساقيا ! سايه ابرست و بهار و لب جوی , من نگويم چه و آر اهل دلي خود تو بگوی

در این حال " میراژی " بزرگ نعره کشان ویراژ داد و پرده ی چرتم را درید، پیش خود گفتم : ای کاش این جنگده ی عظیم می توانست از آن بالا بالاها، دنیا را حداقل مثل " کلاغ " زیبا می دید و به جای ردیابی اهداف استراتژیک و نظامی پائین می آمد و چراغ به دست می گرفت تا در شهر آدم ها در به در دنبال « آدم » می گشت . . . . .
در آن سحر ِ سحرآمیز و رویا يی که خستگی مفرط مرا به خواب می خواند انگار این نصحیت صادقانه مرا به مقاومت می خواند که :

خبرت هست كه مرغان سحر مي گويند , آخر اي خفته ، سر از خواب جهالت بردار
تا كي آخر ، چو بنفشه سر غفلت در پيش , حيف باشد كه تو در خوابي و نر گس بيدار

لذا در آن شب تاریک و ظلمانی دو شمع در دست گرفتم تا با سوسوی آن ظلمت شب را بشکافم می رفتم تا در گوشه ای از دشت تاریک زندگی بر کـُُـنـده ی درختی مجنون تکیه زنم تا زیرلب از غربت خود شکوه کنم، نسیم ملتهب شب آهسته به حرفهایم گوش می کرد که با تاریکی شب خلوت کرده بودم و با دل درویشم
می گفتم که :
دیدی ای دل که غم عشق دگرباره چه کرد
چــون بـــــشد دلـبر و بـا یـار وفــادار چـــه کــرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مســـت که با مـردم هــوشیــار چه کــرد
ساقیا ! جام می ام ده که گمارنده ی غیب
نیــست معــلوم کـــه در پـــرده اســرار چـــه کـــرد

من می گفتم و شمع می سوخت، از گل های مصنوعی بازار، از عروسک های بی احساس خانه، از خانه ی سالمندان چشم براه، از پزشکان بی درد، از عالمان بی عشق، از عاشقان بی علم، از پروازهای خشن میگ و میراژ، از فقر آفریقا، از پولداران آمریکا، از درد بی درمان، از غم و غصه، از بودن و ماندن و زیستن، از زندگی از مرگ از همه چیز و همه چیز و . . . . .
من برای شمع شکوه می کردم و او گوش مي کرد و می سوخت :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع , شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روزوشب خوابم نمی آید به چشم غم پرست , بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصــلي فـرست , ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

شب کم کم لباس ظلمت از تن بیرون می کرد در آن سپیده دم زیبا که شبنم گلهای مجنون چون اشک روان بود و هوای باطراوت و مطبوع آنجا را معطر کرده بود، آرام آرام برخاستم تا در گلستان سرخ شقایق درد دل کنم می رفتم تا از هوای مسموم و دودی شهر گله کنم از زمختی ماشین ها ناله کنم واز خشکی عاطفه ها بگویم، از این رو « من با گل ها گفتم » گلی را برویم کـج کردم تا دور از خـشونت دنيا از لــطا فــت " عشق " بگويم ، لذا آهسته در گوشش زمزمه کردم که :
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد نـقش هـر نغــمه كه زد راه به جـايي دارد
عالم از ناله ی عـــــشاق ، مـبادا خالــي , كه چه خوش آهنگ و فرحبخش هوايي دارد
پير دردی كش ما گرچه ندارد زر و زور, خــوش عـطابخش و خـطا پـوش خدايي دارد

در این حال و هوا بودم که نقطه ای نظرم را جلب کرد، امواج فکرم را در هم پیچید، و چون تندر میخکوبم کرد، چند پرنده ی عاشق « سبکبال » می رقصیدند و لحظه ای آرام نداشتند، در میان آنان « بلايی » که حال ما را آشفته یافت با ما بنای شوخی گذاشت و آرام آرام نزدیک شد در حالی که بالهایش را گسترده بود با مهارت، رقصان و بی قرار با جه و جه اش چنین گفت :
ای آدم!
ای که بر اَریکه ی قدرت لمیده ای ، و آوازه ی شوکتت داستان پرداز قصه گویان شده آیا تو را یارای آن است تا مثل من ، لحظه ای بال گشائی و پرواز كني تا دراین تفریح همگامم شوی؟!
انگار انفجاری سقف غرورم را فرو ریخت، نفس در سینه ام حبس شد و سکوت غم باری وجودم را فرا گرفت، مدتی صامت وساكت به او نگاه کردم و آنگاه با صدائی گرفته و بغض آلود آهسته این طور شروع کردم :
در آن دور دورها جايی سراغ دارم كه آدم هایش بال دارند و « سبکبال » و عاشق چون « پروانه » دور شمع عشق می سوزند .
پرسید : آیا همه ی آدم ها اینگونه اند ؟
گفتم : نه !
آنجا كه مأمن شکوفه های« عشق وایمان » است آنان كه رخ شان با « اشک شوق» شسته شده و در دجله « خون» وضو گرفته اند و در صحرای سوزان، تشنه لب دور شمع عشق پرواز کرده اند « بال زنان» ما خواهند بود . در پیشانی « نور» دارند در قلب شان « ایمان» و در خونشان « ایثار» نوشته اند .
كارشان « عشق» دلشان « عاشق» و نامشان « عارف» است .
كه :
شيفتگان زمینی را « عاشق » و عاشقان آسمانی را « عارف » می نامند .
عشق هاي زمینی دو نوعند : یکی عاشق های خیابانی که با یک چشمک شروع می شود و با یک چشم به هم زدن تمام می شود( گرچه این چشم به هم زدن شاید نه ماهها که سالها طول كشد و با طلاق پایان یابد ! )
این عشق های خیابانی را نه من که" مولوی "هشت صد سال پیش چنین توصیف کرد :
عشـــــــــق ها ، کــــز پــــــــــی رنگی بـــود , عشــــق نَــبــوَد ، عـاقــبــت ننگی بـــود

( لذا هر گاه من از عشق وعاشقي گفتم منظورم همان" عشق های واقعی " است . )
بنابراين اگر از « عشق های رنگی » بگذریم ، همانگونه که قبلاً نوشته ام : من عشق های پاک و
بی ریای زمینی را آياتي از شعله هاي الهي روي زمين و زمینه ساز عشق های پاک آسمانی می دانم .
همانگونه که خداي عرفان " مولوی "عاشق " شمس " شد و " دیوان شمس " را سرود .
یا " شهریار " پس از آنکه در دام عشقی پاک گرفتار شد ، پزشکی را رها کرد و این عشق بالهای او برای پرواز در آسمان باغ ملکوت شد .
كه :
" عاشق " شاگرد ممتاز و سرافراز كلاس مهر و محبت است .
ولي " عارف " شاهين تيز پرواز آسمان ملكوتي مكتب عشق است .
اگر " عاشق " سرش را روي شانه پر مهر و محبت معشوق مي گذارد تا در رويايي رومانتيك خوابش ببرد
ولي " عارف " با سجده بر سجاده عشق و با اشك شوق ، پله پله به آسمان مي رود تا به ملا قات دوست بشتابد .
هدف " مستانه ي عارف " با " مستانه ي مي خوار " يكي است و هردو قصد فرار از دنيا و رسيدن به دنياي ماوراء و معنويات دارند با اين تفاوت كه " مي خوار " با دوپـيـنگ مِــي و مغزي بيمار عارف
مي شود ولي " عارف " با روحي سالم پرواز مي كنند .
اينكه عرفاي ما از " مـِی " مي گويند مي خواهند تا بيانگر حالات روحي خود بر عوام بوده باشند .
كه دنياي عرفان مخزن اسرار است چرا كه عارف در شناخت خدا به قله اي صعود مي كند كه جز خدا
نمي بيند :
رســد آدمــی به جــايــی كــه بــه جــز خــدا نــبــيــنــد
تــو بـبـيـن كـه تـا چـه حـد اسـت مـقـام آدمـيـت

و در پايان يادتـان باشد كه :
در دنياي پر شر و شور عشق و عرفان ، عارفان و عاشقان بسته هاي دست نخورده وسالم
" سوز دل ، اشك روان ، آه سحر و ناله شب "
مي خرند كه دلی به دست آرند تا از زمين وزمينيان كنده شوند و به افلاك و ستاره هايش هجرت كنند تا از فرش زمين تا عرش آسمان پرواز كنند ، چون آنان خوب خوب مي دانند كه :
" بايد كه جمله جان شوی تا لايق جانان شوی "
كه قطعا لازمه اين كار چيزي نيست جز اينكه از خورد و خوراك و پوشاك تا فكر و افكار و گفتارشان جز يار و " عكس رخ يار " نبينند و همه چيزشان در مسير او باشد تا عاشقانه به سوي او رخت سفر ببندند .

دکتر مجتبی کرباسچی http://www.karbaschy.com/

هیچ نظری موجود نیست: