وتوعروسک گردان عروسکی هستی که در بی حضور تو عروسک گردانی پیشه کرده بود ! شاید دست سر نوشت همین نخهای نامرییست که دستان مرا در بند کرده اند . چه کسی میخندد ؟ وقتی به فرمان دستان تو دست سرنوشت عروسک را میگریاند..........................................نظر یادت نره نازنین .

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

سهم من...



درود ...
شب که صداي پاي مهتاب ، کوچه را از سکوت مي رهاند پلکان چشمان هميشه مبهمم نغمه انتظار سر ميدهد ، محاق ماه چشمانم را خسته کرده است ... بي تابي جيرجيرک ها هم با نواي شب آميخته است ... صداي مرگ برگ زير پاي عباران دل را به لرزه در آورده است ... تکيه بر عصا مسير پيشه مي سازم ...
به ناگاه صداي نفسي و گرماي تني مرا معطوف به خود مي سازد ...
کنجکاو مي شوم ...
زير لب ندا بر مي آورم : کيست در اين گستره ظلمت و وادي بي پيکره سکوت ممتد شب هاي پاييزي ؟؟
جلوتر مي روم .. خسته دلي مي بينم با چشمان درخشان و آشنا ... سلام ميدهم ... سلام مي دهد ... دست جلو
مي برم که ...
نگاه از من بر ميگيرد ... با همان صداي خشک مي گويم : فقط ميخواستم که سرپا شوي ...
دوباره نگاهم ميکند و خيره مي شود .. نگاه ها متصل اما مستاصل ...
به خود که مي آيم مي بينم که او هم سرپاست ..
مي گويد که: برو مرد! راه خود پيشه کن ...
مي خندم ... مي گويم من چونان باد سرگردانم، بسان تو ... آهي مي کشد ... راه مي افتد و مي رود ... دور شدنش را مي بينم ... همقدم با باد و همپرسه با برگ ها مي رود ... من هم به دنبالش مي روم ... کوچه گويي انتها ندارد ... کم کم به چنار پيري مي رسد ... مي ايستد و من هم چند قدم آنطرف تر ... خوبتر که خيره مي شوم
مي بينم که انگار کلبه ايست، سقفش از بازوان خسته درخت ، ديوارهايش آغوش چنار و ستاره که محفلش را جان مي بخشد وبر کلبه اش نور و روشني ... تکه ناني به دست به سمتم مي آيد و مي گويد: سهم من همين است، سهم تو از دنيا چيست ؟!
نگاهش ميکنم ... مي ترسم و مي لرزم ... و سکوت ...
مي گويد که : چرا ساکتي مرد !؟ حرفت را بزن ...
مي گويم : سهم من ؟! ... فرض کن تو باشي !!
خيره مي شود ...
حالا اوست که سکوت پيشه ساخته است ...
به سخن در مي آيد و مي گويد : من ؟!
مي گويم : تو !!
مي گويدم : چرا ؟!
مي گويمش : چون تو همدل و هم نگاه و همقدم و همراه شدي ... همدستي پيشکش آينده ...
آرام ميگيرد ... لختي بعد آسمان بغضش مي ترکد ... او خيره به آسمان و من خيره به او ..
بوسه هاي باران را بر صورتش حس ميکنم ...
ناگاه مي گويد : قبول !!
ادامه ميدهد : آسمان را مي بيني ؟!
مي بيني که زمين چه با سخاوت تحمل اين همه اشک آسمان را دارد ؟!
شانه ها و آغوش تو براي من چنين با سخاوتند ؟؟سرم را بالا ميگيرم و مي گويمش: بخوان ... از چشمانم بخوان که مي توانم يا نه ...
خيره به من و هيچ نمي گويد و من نيز هم ...
...
...
...
چند صباحي است غريبي از دنياي من رخت بر بسته است و کلبه اي دارم، سقفش از بازوان آويزان خسته درخت و ديوارهايش آغوش چنار ... و ستاره که محفلش را جان مي بخشد و کلبه را پر از نور و روشني مي سازد ... مهتاب هر شب سرکي به کلبه مي زند و باران که هنوز مي بارد ... باران که تنها شاهد همدستي ما بود و هست و خواهد بود ...
خوبتر آن که پيراهن مندرس من و قباي رنگ رفته ي او هر دو خيس از باران ...
نمي شود گفت که پيراهن من و يا قباي او ؟!
کدامشان از گريه هاي هم آغوشي شوق همنفس داشتن خيس تر است ...
.
نويسنده :محمد رضا وحيدي

هیچ نظری موجود نیست: