وتوعروسک گردان عروسکی هستی که در بی حضور تو عروسک گردانی پیشه کرده بود ! شاید دست سر نوشت همین نخهای نامرییست که دستان مرا در بند کرده اند . چه کسی میخندد ؟ وقتی به فرمان دستان تو دست سرنوشت عروسک را میگریاند..........................................نظر یادت نره نازنین .

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

عصیان




برداشتی آزاد از شعر عصیان بندگی از فروغ فرخزاد :



بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز راز سرگردانی این روح عاصی را با تو خواهم در میان بگذاردن امروزگر چه از درگاه خود می رانیم اما تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی



چیستم من زاده یک شام لذتباز ناشناسی پیش میراند در این راهمروزگاری پیکری بر پیکری پیچید من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم


کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را خود به آزادی نهم در راه پای خویش من به دنیا آمدم تا در جهان تو حاصل پیوند سوزان دو تن باشم پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم


سایه افکندی بر آن پایان و دانستم پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ


می کشیدی خلق را در راه و می خواندی آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد هر که شیطان را به جایم بر گزیند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد


آفریدی خود تو این شیطان ملعون را عاصیش کردی او را سوی ما راند یاین تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد با سرانگشتان شومش آتش افروزد لذتی وحشی شود در بستری خاموش بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد


چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی میل او کی مایه این هستی تلخست رای او را کی از او در کار پرسیدی گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی



من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم



وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟



تو من و ما را پیاپی می کشی در گود تا بگویی میتوانی این چنین باشی


ساختی دنیای خکی را و میدانی پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست ما عروسکها و دستان تو دربازی کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم



ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم پس دگر افسانه روز قیامت چیست


باز در روز قیامت بر من ناچیز خرده میگیری که روزی کفر گو بودم


کفه ای لبریز از گناه من کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟


تو به کار داوری مشغول و صد افسوس در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم


از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند سالها رخساره بر سجاده ساییدند از تو نامی بر لب و در عالم و رویا جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند


از چه میگویی حرامست این می گلگون؟ در بهشت جویها از می روان باشد هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا حوری یی از حوریان آسمان باشد



خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن با هزاران ننگ آلودی مرا اما گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن

.

فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: